شوخی خدا
عشق او شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد ! زیبا بود امّا... شوخی بود ! حالا .... او بی تقصیر است ....! خدای او هم بی تقصیر است ! من تاوان اشتباه خود را پس میدهم . . . ! تمام این تنهایی تاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است .... ناهید نوشت : امروز دلم ابریست . دلم میخواهد ببارم آنچنانی که در بارش اشکهایم غرق شوم و حتی اثری هم از من باقی نماند . گویی که انگار هیچ وقت نبوده ام . هوای امروز هم بارانیست . انگار آسمان هم غمگین است . دلم می خواهد سرم را روی زانوهای خدابگذارم و گریه کنم دلم میخواهد به آغوشش پناه ببرم و او...
نویسنده :
ناهید
14:22
باز هم پاییز
راستی خدا دلم هوای دیروز را کرده هوای روزهای کودکی را دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد دلم میخواهد دفتر مشقم را باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی را میخواهم خط خطی کنم تمام آن روزهایی که دل شکستم و دلم را شکستند دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه میخواهید بکشید این بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو دلم میخواهد این بار اگر گلی را دیدم آن را نچینم دلم میخواهد … می شود باز هم کودک شد؟؟ راستی خدا! دلم فردا هوای امروز را می کند ناهید نوشت : بازهم پاییز , باز همان فصل هزار رنگ خاطره ها . یاد پاییز آن سال ها بخیر . همان پای...
نویسنده :
ناهید
14:38
من هستم
من هستم... زنده ام. نفس می کشم... هنوز گاهی اوقات دیوانه می شوم و بی هوا به سرم می زند تمام مسیر محل کارم را تا خانه پیاده بیایم... هوس می کنم تنها قدم بزنم... تنها گریه کنم... تنها گوشه ای ساعت ها بنشینم و زندگی ام را مرور کنم. اما هنوز هستم.. هنوز عاشق بارانم... هنوز بوی اقاقیا... بوی نعنا.. بوی چای تازه دم مادرم را دوست دارم از تو چه پنهان بعضی روزها هوایی خانه کودکی هایم می شوم.. دلم برای حیاطی که نیست... برای بوته یاس و درخت شمشاد و آب و جاروهای بعد از ظهرها تنگ می شود... می روم محله قدیمی... دست میکشم به روی دیوار. و قدم میزنم در پیاده رو خانه مان ...... که دیگر نیست... سرم را بلند می کنم...
نویسنده :
ناهید
7:37
گذر روزها
زندگی باید کرد ! گاه با یک گل سرخ گاه با یک دل تنگ گاه با سوسوی امیدی کمرنگ زندگی باید کرد ! گاه با غزلی از احساس گاه با خوشه ای از عطر گل یاس زندگی باید کرد ! گاه با ناب ترین شعر زمان گاه با ساده ترین قصه یک انسان زندگی باید کرد !گاه با سایه ابری سرگردان گاه با هاله ای از سوز پنهان گاه باید روئید از پس آن باران گاه باید خندید بر غمی بی پایان این روزها یکان یکان میگذرند آرام آرام یکی پس از دیگری و هرروز برگی از دفتر عمرم ورق می خورد و من در بعضی از روزها در بهت حوادث گذشته ام ! با هم بودنها , دوریها , حرفها. هنوز جدایی را باور نکرده ام بعد از گذشت این همه مدت . جدایی ! چه واژه غریبی بود در گذشته برایم و حالا این روزها این واژه خ...
نویسنده :
ناهید
14:28
یه پست پر از حرف
کاش می باریدیم کاش می دانستیم که باریدن ما فصل رویش دارد کاش در رود زمان همه چیز را می دادیم به دست جریان زمان کاش اگر عبوری هم بود از من و تو نبود گرچه ما خسته تر از آنیم که در حالیم کاش بودیم و با بودن خود باعث مرگ و فنای دل دیگر نشویم ما مگر حیوانیم کاش میشد روی این برفی کاغذ نفسی تازه کنیم ولی این بار همه چیز زیبا نیست فرصت بارش نیست قحطی عشق در این آبادیست و تو به جریان دل من خندیدی ..... و اما علت غیبت که ادامه مطلب گویای همه چیز هست ....... اول ازهمه به خاطر همه مهربونیاتون ازتون ممنونم که تو این مدت این همه کامنت گذاشتین برام و جویای حالم بودین فکر نمیکردم تو دنیای مجازی اینقدر محبت و دل...
نویسنده :
ناهید
14:01
روز مهربان ترین فرشته خدا
پسربچه ای از مادرش پرسید:چرا تو گریه می کنی؟ مادر جواب داد برای اینکه من زن هستم. او گفت: من نمی فهمم!مادرش اورا بغل کرد و گفت: تو هرگز نمی فهمی. بعد پسربچه از پدرش پرسید:چرا به نظر می آـید که مادر بی دلیل گریه می کند. همه زنها بی دلیل گریه می کنند!این تمام چیزی بود که پدر می توانست بگوید. پسربچه کم کم بزرگ و مرد شد.اما هنوز درشگفت بود که چرا زنها گریه می کنند؟سرانجام او مکالمه ای با خدا انجام داد و وقتی خدا پشت خط آمد،او پرسید: خدایا چرا زنها به آسانی گریه می کنند؟ خدا پاسخ داد:وقتی من زن را آفریدم،گفتم او باید خاص باشد. من شانه هایش را آنقدر قوی آفریدم تا بتواند وزن جهان را تحمل کند و در عین حال شانه هایش را مهربان آفریدم...
نویسنده :
ناهید
7:10
می نویسم برایتان .....
وقتی مسیر سبز جنگل انبوه را تا بی نهایت راه می روم، می نویسم، تا کلماتم جامه یی به رنگ سبز درختان بر تن کنند. و آن هنگام که شادمانه ترین لحظات را تجربه می کنم، می نویسم، تا کلمات و نگاهم، از ترنم مهربانی به رقص درآیند. وقتی باران بر شیشه ی اتاقم می خورد، می نویسم، تا بوی خاک باران خورده از نوشته هایم تا دور دست ها پراکنده گردد. آن هنگام که چشمان سرخ خورشید را در انتهای غروب به نظاره نشسته ام، می نویسم، تا کلماتم به رنگ جام می گلگون در آید. وقتی بازی کودکانه ی دختری خرد سال را تماشا می کنم و غرق در زیبایی های کودکانه اش می شوم، می نویسم، و رویای مادر شدن هر لحظه و لحظه در وجودم قوتی دوباره می گیرد و تمام وجودم سرشار از عشقی مادران...
نویسنده :
ناهید
10:12
30 فروردین تولد من
امروز 30 فروردین 1392 و 19 آوریل 2013 . امروز قشنگ ترین روز زندگیمه , روز تولدمه . امروز 26 امین بهار زندگیم رو در کنار بهترینهام جشن می گیرم . 26 بهار از زندگی قشنگ من گذشت با خاطرات تلخ و شیرین در کنار خوبها و بدها که بودن در کنار هر کدوم از اونها چیزهای زیادی به من یاد داد . چیزهایی که من یاد گرفتم ...... یاد گرفتم که سکوت تنها درسیه که ما نمی تونیم یاد بگیریم . یاد گرفتم به خودم احترام بذارم . یاد گرفتم که این ترس از مشکلاته که انسان رو میکشه نه خود اون . یاد گرفتم حفظ کردن دشوار تر از پیدا کردنه . یاد گرفتم که آزاد باشم .یاد گرفتم نگذارم عصبانیت بر من چیره بشه . یاد گرفتم که نمی...
نویسنده :
ناهید
10:05