شوخی خدا
عشق او
شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد !
زیبا بود امّا...
شوخی بود !
حالا ....
او بی تقصیر است ....!
خدای او هم بی تقصیر است !
من تاوان اشتباه خود را پس میدهم . . . !
تمام این تنهایی
تاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است ....
ناهید نوشت : امروز دلم ابریست . دلم میخواهد ببارم آنچنانی که در بارش اشکهایم غرق شوم و حتی اثری هم از من باقی نماند . گویی که انگار هیچ وقت نبوده ام . هوای امروز هم بارانیست . انگار آسمان هم غمگین است . دلم می خواهد سرم را روی زانوهای خدابگذارم و گریه کنم دلم میخواهد به آغوشش پناه ببرم و او مثل همیشه پناهم دهد . دلم میخواهد باز هم برایم نشانه هایی بفرستد , نشانه هایی از امید تا حس کنم هنوز هم در قلب خدا هستم و او هنوز هم دوستم دارد . حس میکنم او فراموشم کرده است ..... هرچه در میزنم و صدایش میکنم جواب نمیدهد ......
22 مهر 1392 . 14 اکتبر 2013