پدر دختری
مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیار دوست می داشت . دخترک به بیماری سختی مبتلا شد . پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست آورد , هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد ..... پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد , با هیچکس صحبت نمیکرد , سرکار نمیرفت . دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند ولی موفق نشدند . شبی پدر رویای عجیبی دید , دید که در بهشت است و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند . همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند . هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود . مرد جلو...
نویسنده :
ناهید
13:41