وبلاگ ناهیدوبلاگ ناهید، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

در جست و جوی یک رویا

فصل جیرجیرکها

دل آدم ...چه گرم مي شود گاهي ساده ، به يک دلخوشي کوچک ... به يک احوالپرسي ساده ... به يک دلداري کوتاه ... به يک "تکان سر"يعني تو را مي فهمم ... به يک گوش دادن خالي ، بدون داوري ! به يک همراهي شدن کوچک ... به حتي يک همراهي کردن ممتد آرام ... به يک پرسش :"روزگارت چگونه است ؟ " به يک دعوت کوچک به صرف يک فنجان قهوه ! به يک وقت گذاشتن براي تو ... به شنيدن يک "من کنارت هستم "... به يک هديه ي بي مناسبت ... به يک" دوستت دارم "بي دليل ... به يک غافلگيري :به يک خوشحال کردن کوچک ... به يک نگاه ... به يک شاخه گل ... دل آدم گاهي چه شاد است ... به يک فهميده شدن در...
3 تير 1393

برای پدرم

 زنـــــــــــــــــدگی بار گرانی ست که بر پشت پریشانی توست؛ کار آسانی نیست نان درآوردن و غم خوردن و عاشق بودن؛ پـــــــــــــــــدرم کمرم از غم سنگین نگاهت خَم باد "پدر صبور و مهربونم عاشقانه دوستت دارم . روزت مبارک ." ...
22 ارديبهشت 1393

برای مادرم

مادر! درستایش دنیای پرمهرت ، ترانه ای از اخلاص خواهم سرود وگلدسته ای از مهر بر گردنت خواهم آویخت. شکوه عشق را در زمزمه های مادرانه ات می یابم وانگیزه خلقت را از قلب پرمهرت می خوانم. ایمانم از دعای توست وخدایم را از زبان تو شناخته ام ، عبادت را تو به من آموخته ای ، مادر! ای الهه مهر. مادرم ! به پاس آنچه به من داده ای ، به ستایش محبتهای بی اندازه ات ، و به وسعت همه خوبیهایت دوستت دارم . مادرم ، ای شمع همیشه روشن زندگی ام روزت مبارک ..... ...
31 فروردين 1393

30 فروردین 93

نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت : پسرم ، یک بهار یک تابستان یک پاییز و یک زمستان را دیدی ! از این پس همه چیز جهان تکراریست..... جز مهربانی یاد من باشد فردا دم صبح جور دیگر باشم ، بد نگویم به هوا، آب ، زمین مهربان باشم، با مردم شهر و فراموش کنم هر چه گذشت خانه ی دل، بتکانم ازغم و به دستمالی از جنس گذشت ، بزدایم دیگر،تار کدورت از دل بذر امید بکارم، در دل لحظه را در یابم ،من به بازار محبت بروم فردا صبح مهربانی خودم، عرضه کنم یک بغل عشق از آنجا بخرم باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست و بدانم که اگر دیر کنم ،مهلتی نیست مرا و بدانم که شبی خواهم رفت و شبی هست، که نیست، پس از آن فردایی یاد من باشد ...... ...
30 فروردين 1393

شروعی دیگر

من چه سبزم امروز و چه اندازه تنم هوشیار است نکند ، اندوهی سر رسد از پس کوه زندگی خالی نیست تا شقایق هست زندگی باید کرد در دل من چیزی است ، مثل یک بیشه نور ، مثل خواب دم صبح و چنان بی تابم که دلم می خواهد بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه دورها آوایی است که مرا می خواند ...... ناهید نوشت :باز بهار ، باز هم شروعی دیگر و باز هم فرصتی دوباره و روزهایی که از پی هم خواهند آمد . کمی می ترسم ، اما دلم گرم است ، دلم گرم خداوندیست که یار همیشگی ام بوده و هست و خواهد بود.همان تنهایی که هیچگاه تنهایم نگذاشت ...... . به امید او روزهای بهتری آغاز خواهم کرد و به آرزوهای شیرینم می اندیشم و دوباره بهتر و محکمتر گام هایم را برمیدارم و تلاش ...
16 فروردين 1393

بهار 1393

  یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند یادم باشد دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آنگونه که می خواهم باشند یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد..... لحظات از آن ماست ؛ آبی ، سبز ، سرخ ، سیاه ، سفید ....... رنگهایی که بایسته است باید بر آنها زد... سال نو مبارک ناهید نوشت :روزگار ورق خورد و قلم نگاشت ، روز گار ورق می خورد و قلم می نگارد ، روزگار ورق خواهد خورد و قلم نیز ...
28 اسفند 1392

4 اسفند 92

من و خداوند هر روز صبح فراموش می کنیم .... او خطاهای من را .... و من لطف او را ..... به امید روزهای زیباتر از دستان مهربان او ..... ناهید نوشت : اسفند آمده است ، اسفند زیبا ، همان ماه ساده و بی ریا ، همان ماه تنها و دوست داشتنی ، همان ماهی که همه آنقدر سرگرمند که کسی گذر روزهایش را متوجه نمیشود . همان ماهی که همه برای رسیدن به فروردین نادیده اش می گیرند . همان ماهی که کسی متوجه حضورش نیست . فقط با آمدنش همه چیز کمی سریعتر پیش می رود . گاهی با خودم میگویم این ماه چقدر غریب است و من عاشق این ماهم با همه تنهایی و غریبی اش. با حضورش مرا به روزهای گذشته می برد . روزهایی که دلم میخواهد تک تکشان را به یاد داشته باشم . همان روزهای رنگی ...
4 اسفند 1392

روزهای زمستانی من

لحظه های سکوتم  پر هیاهو ترین دقایق زندگیم هستند مملو از آنچه میخواهم بگویم و نمی گویم ..... آنقدر چیزها اتفاق می افتد که نمی دانم از کدامشان شروع کنم.احساس می کنم در فیلمی بازی می کنم با حرکت تند. احساس می کنم زمان به سرعت می گذرد.شاید برای این است که روزها کوتاه وکوتاهتر می شوند.گویی از کنار لحظه ها می گذرم. این روزها بدون اینکه آنها را زندگی کرده باشم،انسانی هستم سرما خورده با خوشمزه ترین غذاکه در دهانش عاری از هر گونه مزه و طعمی است.همه چیز در ذهنم معلق است. درباره ی همه چیز میتوانم بنویسم ولی نمی دانم چرا همیشه آنقدر طولش می دهم که دیر می شود  و موضوع، اهمیتش را از دست می دهد. آنوقت نوشتن ...
8 بهمن 1392

زمستان خاطرات

دلم را گرو گذاشتم تا قرص نانی بخرم و خرده هایش را برای پرنده ای بپاشم که بر لب پنجره تنهایی ام نشسته ... زمستان چه زود لانه می کند بر کنج خمیده عمرم و من چه دلتنگ دنبال دلی می گردم که همدم تنهایی ام بود ....... ناهید نوشت : زمستان آمده است . فصل عاشقانه هایم . فصل زیبای روزهای دلتنگی ام . فصل عاشق شدن ، فصل بی برگی ، فصل پاک و پر از سپیدی . و بی ریا ترین فصل خداوند . همان فصلی که من عاشقانه دوستش دارم و هر بار که زمستان می آید آروز میکنم کاش این فصل طولانی تر از فصل های دیگر بود . فصلی که من هیچ گاه فراموشش نخواهم کرد هیچگاه ..... . خدایا به خاطر زمستان زیبایت ممنونم . * میدونم که خیلی دیر اومدم ولی اونقدر تو ماه آذر سرم شلوغ ...
7 دی 1392